گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
غم، کم و بیش هست با همه، گفت
نه به قدرِ هلاکِ جان، گفتم
غم صفا میدهد به دلها، گفت
دلِ من خون شد الامان، گفتم
عقدهٔ دل به گریه وا کن، گفت
بنگر این چشم خونفشان، گفتم...
«اَلبَلا لِلوَلا» شنیدی؟ گفت
در بلا دادم امتحان، گفتم
صبرکن، تا ظفر درآید، گفت
که عیان را مکن بیان، گفتم
اجرِ صبرِ تو وصل باشد، گفت
برده هجر از کَفَم عنان، گفتم
در تبِ عشق، تاب باید، گفت
کو مرا طاقت و توان، گفتم...
سَرِ سودای یار داری؟ گفت
سر چه باشد؟ بخواه جان، گفتم
کیست مولای و مقتدایت؟ گفت
«سیّدی صاحبالزّمان»، گفتم
چیست از حضرتش امیدت؟ گفت
خواهم از او خطِ امان، گفتم
شبِ میلاد اوست امشب، گفت
در مدیحش غزل بخوان، گفتم
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
بشنو از راویان روایت نور
که به وجد آیی از ترنّم و شور
روزی از روزها امام نقی
گفت با خادم سرا «مسرور»:
که برو «بُشرِ بِن سلیمان» را
به سراپردهام بخوان به حضور
این بشارت به بُشر بَردهفروش
چون که ابلاغ شد، به شوق و به شور
به سر آمد، به پایبوسِ امام
هادی دین و معنی «والطّور»
چشم در چشم و لب پر از لبیک
تا چه فرماید آن سلالهٔ نور
گفت مولا: بدان به خاطر من
کرده اندیشهای خطیر، خطور
بنشین در برم که ره یابی
به امید خدا بدان منظور
پس از آن، آن یگانه آیتِ نصر
که به کف داشت رایتِ منصور
نامهای با خط فرنگ نوشت
ساخت آن را به مُهر خود ممهور
گفت: ای پیک! این تو این پیغام
گفت: ای دوست! این تو، این دستور
«بَدرهای زر» به او سپرد امام
گفت این زر، ضمیمهٔ منشور
راهِ بغداد پیش گیر و برو
با توکّل به ذات حیّ غفور
منتظر باش، بر لبِ ساحل
تا رسد کشتی مراد از دور
کشتی حامل اسیران است
از ایالات دور و خطّهٔ تور
همه را عرضه میکنند و تو هم
در همه حال باش سنگ صبور
تا کنیزی بدین صفات و کمال
کند از آن میان چو ماه ظهور
در حجابِ عفاف و عصمت و قدس
باشد آن گلبن ادب مستور
چون از این نامه مُهر برگیرد
دیدهاش روشنی بیابد و نور
به خریداریاش قدم بگذار
بگذرم... «اِنَّ سَعْیُکُم مَشکور»
او عروس من است، فرزندم
«عسکری» میپذیردش به حضور
آرزویم طلوع خورشیدیست
روشنیبخشتر ز جلوهٔ طور
نه همین دارم انتظارش من
که جهان دارد انتظارِ ظهور...
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
پرده تا از رخ پگاه افتاد
در فضا برق یک نگاه افتاد
بود این برقِ شادی، از دل «بُشر»
که نگاهش به دخت شاه افتاد
سجدهٔ شکر حق به جای آورد
از غم آسود و در رفاه افتاد
سوی «سامرّه» همسفر با او
دخت قیصر «ملیکه» راه افتاد
گفت ای بُشر! در ولایت روم
به هوای گلی، گیاه افتاد
بزم عقد من و پسر عمّم
پا گرفت و طرب به راه افتاد
خطبهٔ عقد را نخوانده عجیب
اتفاقی به بزم شاه افتاد
تخت در هم شکست و غوغا شد
لرزه بر کاخ و بارگاه افتاد
دستِ افسوس زد به هم داماد
گویی از آسمان به چاه افتاد
بزم عیش از قضا، عزا گردید
اُسقُف از روی جایگاه افتاد...
یا قیامت به پای شد، یا نه
«پاپ اعظم» به اشتباه افتاد
پس از آن حادثات، بر سَرِ من
سایهٔ رحمتِ اله افتاد
دل و جان در هوای حضرت دوست
سر و کارم به اشک و آه افتاد
تا شبی، در عوالم رؤیا
چشمِ مشتاقِ من، به ماه افتاد
دل من سر نهاد بر قدمش
اشک شوقم به خاک راه افتاد
شعلهٔ اشتیاق و آتش مهر
در نهادم به یک نگاه افتاد
در شگفتم! کنون که بر سرِ من
سایهٔ آن جهانپناه افتاد
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
«نرگس» آن عشق مانده در جانش
در دل و دیدهٔ گلافشانش
گل سرخ محمّدی، «مهدی»
تا شکوفا شود به دامانش
آوَرَد گلبنی همیشه بهار
چشم بد دور از گلستانش
ماهِ شعبان، دو نیمه شد وانگاه
عظمت یافت رتبه و شانش...
زادروزِ «بقية الله» است
آفرین خدای بر جانش
دفتر مدح اوست «جاءَ الحق»
«زَهَقَ الباطل» است عنوانش
سورهٔ «هَل اَتی عَلَی الاِنسان»
صورتی از کمال و احسانش...
میهمان شد به جلوهگاهِ شهود
دست غیبِ خدا نگهبانش
خواند او را «خلیفة الرّحمان»
کردگار رحیم و رحمانش
بشریّت نداشت تاب ظهور
پردهٔ غیب کرد پنهانش
سیصد و سیزده خداجویند
جمع یاران و جاننثارانش
طالعِ سعد بین! که در همه حال
حافظِ جان اوست جانانش
به امیدی که صبح وصل رسد،
دست کوتاه ما به دامانش
جانم ارزانیِ نگاهش باد
پدر و مادرم به قربانش
طوطی طبع من اگرچه شدهست
در پس آینه غزلخوانش
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ماندهام از تو دور، میدانم
دور ماندم ز نور، میدانم
لذّت وصل توست شیرینتر
از شراب طهور، میدانم
میدرخشد از آفتاب رُخت
نورِ «اللهُ نور»، میدانم
نور «لا شرقیٌ و لا غربی»
از تو یابد ظهور، میدانم...
مُحرم کعبهٔ وصالم، لیک
از حریم تو دور، میدانم
آرزوی محال من این است:
درک فیض حضور ـ میدانم
قصر آمال و آرزویم شد
پایمالِ قصور، میدانم
دل درهم شکستهایست مرا
مثل جام بلور، میدانم
اشک ما را به خاک پای شما
نیست برگ عبور، میدانم
آنچه کام مرا کند شیرین
چیست؟ این اشک شور، میدانم
میشود آب، از صبوری من
دل سنگِ صبور، میدانم
دیدن طلعت تو، میطلبد
یک جهان شوق و شور، میدانم
من که بالاترین فضیلت را
انتظارِ ظهور میدانم
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ای ولیِّ خدایِ عَزَّ وَ جَلّ
شأن تو از هر آفریده اجلّ
چترِ فیض تو بر سرِ آفاق
سایه گسترده، تا ابد ز ازل...
در پناه تو، ای خلیل خدا!
نپذیرد بنای وحی، خلل
ای صلای تو، وحدت توحید
ای پیام تو اتّحاد ملل
خیز و از دامن حرم بزدای
نام «عُزّی» و ننگِ «لات و هُبل»
باز «اصحاب فیل» زنده شدند
دست در دست «وارثان جمل»
بنشین! بر سریر عدل و امان
بنشان! آتشِ جدال و جدل
پرده بردار «یا امین الله»!
از نفاق منافقان دغل
گر مقدّر شود، به آسانی
مشکل غیبت تو گردد حل
با تو تجدید عهد خواهم کرد
طوطی طبع من به قول و غزل
شب یلدای هجر میخوانم
از حدیثی مفصّل، این مجمل
دل به جان، جان به لب رسید بیا
«اِنَّ خیر الکلام قَلَّ و دَلّ»
من که همچون هلال، از غمِ هجر
زانوی غم گرفتهام به بغل
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
از تو گلزار وحی، خرّم شد
لبِ گل وا به خیر مقدم شد...
به امید نجات «نوح نبی»
دست بر دامن تو در یم شد
از تو آتش صفای گلشن یافت
به «خلیل خدا» مسلّم شد...
قطرهای از سحاب رحمت تو
در بیابان چکید و «زمزم» شد
نه همین از صفای «ابراهیم»
که ز سعی تو کعبه محکم شد
دست بر دامن تو زد «یعقوب»
که به «یوسف» رسید و بیغم شد
شد «کلیم» از تو «موسی عمران»
که به وادی قُدس، مَحرَم شد...
تا گرفت از تو درسِ صبر «ایّوب»
به صبوری عَلَم به عالم شد
فیض عام تو در دل دریا
مونِس «یونس نبی» هم شد
باز کردی تو نطق «عیسی» را
که به عصمت، گواهِ «مریم» شد
ای مرام تو التفات و کرم
بیتو دلها، صراحی غم شد
سر و سامان عشق، بر هم خورد
چهرهٔ روزگار درهم شد
هر کجا سروِ راست قامت بود
زیرِ بارِ مفارقت خم شد
در مقامی، که خیل مشتاقان
در فراق تو صبرشان کم شد
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ای ز صبر تو صبر، مات، بیا
ای تو سرچشمهٔ حیات، بیا
«یابنَ وَ العادیات، یابن الطّور»
«یابن طاها و محکمات» بیا
«یابن آیات و بیّنات» اَلغَوث
«یابن یاسین و ذاریات»، بیا...
فصلِ «آتَیتُمُ الزّکوة» رسید
اصلِ «قد قامتِ الصّلوة» بیا
جز تو «یابن الدَّلائل المشهود»
کیست مجلای نور ذات، بیا
جز تو «صدرُ الخلائق ذوالبِرّ»
کیست؟ ای احمدیصفات، بیا
جز تو سِرِّ «اَقِم بِهِ الحَق» کیست؟
تو به حق میدهی ثبات، بیا
جز تو «یاین المَعالِمِ المأثور»
که به ما میدهد برات؟ بیا...
ای همه قدسیان به قربانت
ای سر و جان ما فدات، بیا
عطش کربلاست در دل من
تشنهام، تشنهٔ فرات، بیا
غرق بحر غمم «بِنَفسی اَنْت»
آخر ای کشتی نجات، بیا
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
آخرین حجت خدایی تو
که ز خلق خدا، جدایی تو
خلف صالحی و منتَظَری
پسر مکّه و منایی تو
گل دامان نرگسی آری
زادهٔ سُرَّ مَن رءایی تو
نور چشم خدیجة الغَرّاء
قرة العین مصطفایی تو
ای حَسن خصلت، ای حسین صفات
وارث علم مرتضایی تو
گلبن سرخ زُهرةالزهرا
جلوهٔ سبز مجتبایی تو
یادگار هُداة مهدیّین
ناشرُ رایةَ الهدایی تو
تو نه تنها مُذِلِّ اعدایی
که مُعِزاً لِاولیایی تو...
ای که در قابِ قوسِ اَوْ اَدنی
زینت عرش کبریایی تو
همه جا غرق عطر توست ولی
محو گلزار کربلایی تو
عقده از کار عالمی وا کن
که نسیم گرهگشایی تو
اینکه میگویم «اَینَ وجهُ الله»؟
چون جمال خدانمایی تو
اینکه فریاد میزند مُضطر
چون یُجاب اذا دعایی تو
آخر ای مُحیی مَعالِمِ دین
در حجاب اینقَدَر چرایی تو؟
ای وجود تو رمز یُحیِ الارض
ای امید بشر! کجایی تو؟
بیرضای خدا، ز پردهٔ غیب
گرچه دانم برون نیایی تو
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»