شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

باران گرفته است

رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل، رخصت هجران گرفته است...

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگانِ شهرِ فراموش! خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است
::
بر جاده‌های یخ‌زده این ردّ گامِ کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می‌وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتیِ نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکّان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است؟

ری خاکِ مرده بود، بگو کیستی مگر
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است

ایران به دستِ تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوّتِ برهان گرفته است

برهان تویی، که آینه‌واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می‌کنی
در نوبتِ حضور که پایان گرفته است

غیبت حضورِ عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنان‌که قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است...
::
یا سیّدالکریم! نگاهِ عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگانِ شهرِ فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است