شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بین شهیدان

سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم

بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده
خاکریز اینجاست، جان بر کف به میدان ایستادم

خورده‌ام سوگند باید مرهم هر درد باشم
قول دادم، پای سوگندم به قرآن ایستادم

پای تخت هر مریضی پای سجاده‌ست گویا
در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم

اشک‌هایم را نبیند هیچ‌کس، باید بخندم
من که دور از خانه، دلتنگ عزیزان ایستادم

از پرستار بزرگ کربلا یاری گرفتم
با صبوری ـ گرچه غمگین و پریشان ـ ایستادم

سرفۀ خشک و گلوی خشک و تب... لرزید پایم
زیر لب گفتم سلام ای شاه عطشان! ایستادم

جمع ما بوی شهادت می‌دهد این روز و شب‌ها
بین همکاران خود بین شهیدان ایستادم

ایستادم در دل موج بلا... دنیا بداند
تا شوم بر دفتر غم، مُهر پایان ایستادم

شاخۀ سبز دعا، رخت سپید و دیدۀ خون
من به پای مردم خود، پای ایران ایستادم