جلوۀ او

از همه سوی جهان جلوۀ او می‌بینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو می‌بینم

چشم از او، جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرۀ اوست که با دیدۀ او می‌بینم

تا که در دیدۀ من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه، آن آینه‌رو می‌بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
وآن هیاهو، که سحر بر سر کو می‌بینم

چون به نوروز کُند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین، همه رنگ و همه بو می‌بینم

تا یکی قطره چشیدم منَش از چشمۀ قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم...

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خَم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم...

ذره، خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم...

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
«شهریار» این‌همه زآن رازِ مگو می‌بینم