شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جوشن کبیر

هنوز داشت نفس می‌کشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود

هزار و نهصد و پنجاه سال می‌گریم
بر آن تنی که پذیرای جای تیر نبود

دو چشم بی‌رمقش سورۀ دخان می‌خواند
به تن چه داشت؟ به جز جوشن کبیر نبود..

رسید طالب پیراهنی؛ دریغ نکرد
رسید سائل انگشتری؛ فقیر نبود

نمی‌سرود چنان و نمی‌نوشت چنین
اگر که شاعر این قصّه ناگزیر نبود

شهید معرکه غسل و کفن نمی‌خواهد
ولی سزای تنش تکّه‌ای حصیر نبود