شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

در حوالی غربت

یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود

خورشید بود و ماه از او نور می‌گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود

سر می‌کشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود

آتش زبانه می‌کشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود

این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود

حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود

بی‌سابقه‌ست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود...