شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

رازدار سِرّ مگو

حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
جامۀ کهنه‌ای به تن، دل من
از در خانۀ امام حسن
سرخوش و نونوار می‌آید

با فقیران نشسته روی حصیر
برکت می‌دهد به نان و پنیر
به نگاهش دل یتیم، اسیر
هیچ فرقی نمی‌کند که فقیر
از کدامین دیار می‌آید

باز تا بخششی دوباره کند
اهل آن نیست استخاره کند
سنگ را مهر او ستاره کند
به نگاهی اگر اشاره کند
ابر پروانه‌وار می‌آید

مثل آیینه است آیینش
رمضان الکریم مسکینش
شمس از سکه‌های زرینش
از ریاحین باغ و التّینش
عطر و بوی بهار می‌آید

دل‌شکسته‌ست از زمانۀ خود
تکیه داده به نخل خانۀ خود
غرق در شور بی‌کرانۀ خود
هر شب از خلوت شبانۀ خود
ماه شب‌زنده‌دار می‌آید

هرچه دِرهم تصدّق سر او
غرق زخم است روح و پیکر او
زرهش هست یکه سنگر او
تک و تنهاست گرچه، لشکر او
به نظر بی‌شمار می‌آید

چه کند؟ تیغ را غلاف کند؟
گوشۀ خانه اعتکاف کند؟
یک نفر نیست اعتراف کند؟
او اگر نیّت مصاف کند
چه کسی پای کار می‌آید؟

زخم اگر بشکفد به جامۀ صلح
یا که خونین شود عمامۀ صلح
مصلحت هست در ادامۀ صلح
دارد از پای عهدنامۀ صلح
با شکوه و وقار می‌آید

خون‌جگر از کلام بعضی‌ها
ناامید از مرام بعضی‌ها
زهر خورد از طعام بعضی‌ها
زخم خورد از سلام بعضی‌ها
همچنان بردبار می‌آید

گرچه دشمن کمر به قتلش بست
حرمتش را اگرچه دوست شکست
رشتۀ طاقتش نرفت از دست
از قعودی که ریشه‌اش صبر است
چه قیامی به بار می‌آید

او فدا شد فدای عاشورا
در صدایش صدای عاشورا
بانی ماجرای عاشورا
صلح او رهگشای عاشورا
نوبت کارزار می‌آید