شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

رازدار سِرّ مگو

چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
همه انگشت‌ها به دندان است
ماه روی حسن نمایان است
سبز مثل بهار می‌آید

با فقیران نشسته روی حصیر
برکت می‌دهد به نان و پنیر
به نگاهش دل یتیم، اسیر
سفره پهن و چه فرق اینکه فقیر
از کدامین دیار می‌آید

باز تا بخششی دوباره کند
اهل آن نیست استخاره کند
سنگ را مهر او ستاره کند
به همین ابر اگر اشاره کند
ابر پروانه‌وار می‌آید

مثل آیینه است آیینش
رمضان الکریم مسکینش
شمس از سکه‌های زرینش
سائل خنده‌های شیرینش  
به امید انار می‌آید

دل‌شکسته‌ست از زمانۀ خود
تکیه داده به نخل خانۀ خود
غرق در شور بی‌کرانۀ خود
دارد از خلوت شبانۀ خود
ماه شب‌زنده‌دار می‌آید

هرچه دِرهم تَصَدُّق سر او
فتنه برخاست پای منبر او
زرهش هست یکه سنگر او
تک و تنهاست گرچه، لشکر او
به نظر بی‌شمار می‌آید

صلح یا جنگ، حکم حکم خداست
دور تا دور او نفاق و ریاست
در خروش نبرد، مرد کجاست؟
لشکرش هاله سیاهی‌هاست
از میان غبار می‌آید

خون‌جگر از کلام بعضی‌ها
ناامید از مرام بعضی‌ها
زهر خورد از طعام بعضی‌ها
زخم خورد از سلام بعضی‌ها
همچنان بردبار می‌آید

زخم اگر بشکفد به جامه صلح
یا که خونین شود عمامه صلح
مصلحت هست در ادامه صلح
دارد از پای عهدنامه صلح
با شکوه و وقار می‌آید

سینه‌اش رازدار سر مگوست
دین دنیاپرست بند به موست
دوست لفظی شبیه لفظ عدوست
از قعودی که صبر ریشه اوست
چه قیامی به بار می‌آید

حرف حق مرده، حرف نان مانده
در گلو باز استخوان مانده
ولی آن روی داستان مانده
مردی از نسل آسمان مانده
که سرانجام کار می‌آید