زخم عطش

سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت...

سلام نام غریبت همیشه حزن‌آور
سلام خون خداوند، روح پیغمبر

فرود آمده بودی که عشق برخیزد
چکید خون نجیبت که شور انگیزد

تپید جسم تو در خون که رود باقی ماند
برید دشنه گلویت، سرود باقی ماند...

به شوق درکِ تو، شمشیر دست و پا می‌زد
به بانگِ العطش، آتش به خیمه‌ها می‌زد

شبِ غلیظِ زمین را شکست چشمانت
خمیده کرد فلک را ستاره‌بارانت

خدای من، چه شکوهی، چه اقتداری داشت
چه وسعتی، چه حضوری، چه برگ و باری داشت...

رسیده بود و خدا چید سیب گلگونش
رسیده بود و زمین بود تشنۀ خونش...

فرات، تشنه گذشت و خجل به دریا زد
ندید... هر که تو را دید، دل به دریا زد

فرات تشنه گذشت و شهید جاری بود
چقدر زخم عطش بر فرات کاری بود

هنوز هق هق گریه‌ست در گلوی فرات
که در حضور خدا رفت آبروی فرات...

نخواه تشنه بمیرم، نمی نگاهم کن
بگو که راه کدام است، سر به راهم کن