شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سرگشتۀ زلف پریشان

 سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لب‌های عطشانت

سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت

سلام ای حلق محزون، ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعله‌ور شد از طنین صوتِ قرآنت

تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگ‌های داغ و تبدار بیابانت

هنوز امّا چه عطری می‌وزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سرانگشت گل‌افشانت

::

تو بی‌شک بر لب خونین نی، خورشید می‌دیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت!...