شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شوقِ سفر

شب‌نشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همه‌شب راز و نیاز سحرش را دیدند

تا خدا سیر و سفر داشت همه‌شب، وَز اشک
غرق در لاله و گل رهگذرش را دیدند...

هر زمان رو به خدا کرد در آن خلوت اُنس
او دعا کرد و ملائک اثرش را دیدند...

همه سیراب از این چشمۀ رحمت گشتند
سائلان بخشش دُرّ و گهرش را دیدند...

عمر او آینۀ عمر کم زهرا بود
در جوانی همه شوق سفرش را دیدند

دود آهش به فلک رفت از آن حجرۀ غم
شعله‌های جگر شعله‌ورش را دیدند

هرکه پروانۀ شمع غم او شد، هر شب
عرشیان سوختن بال و پرش را دیدند...