شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شُهرۀ شهر

منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردمِ چشم از رخ تو گل چیدن..

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نَبوَد از آن سو چه سود کوشیدن

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن

ز خطّ یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن..