شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

فانوس اشک

دلم از شب‌نشینی‌های زلفش دیر می‌آید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر می‌آید

غزل گل می‌کند در من اگر آیینه‌ام باشی
که طوطی در سخن از دیدن تصویر می‌آید

به بوی آن‌که جای من ز دامانت درآویزد
برون از تربت من خار دامنگیر می‌آید

ملول از عقل بی‌پیرم که سرمستی نمی‌داند
من و عشقی که از او کار صدها پیر می‌آید

به دور از نام و از ننگم، جدا از هر چه نیرنگم
مرید پیر یکرنگم که بی‌تزویر می‌آید

جنون هنگامه‌ای در این حوالی عشق می‌کارد
که از هر سو صدای شیون زنجیر می‌آید

سکوت تلخ نخلستان غریبی تازه می‌جوید
که امشب بر ملاقات علی شمشیر می‌آید

به هر ویرانه‌ای فانوس اشکی می‌کند روشن
که بزم باصفایی این‌چنین کم گیر می‌آید

خروشیدم که در این شهر آیا اهل دردی نیست؟
که دیدم کودکی با کاسه‌ای از شیر می‌آید!