شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

قفس را مگشایید

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید
از شاخۀ بشکسته امید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم
امّا به سیه چال، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟
دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است
ناچار به جز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی؟
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

«تا بال و پرم بود قفس را نگشودند
امروز گشودند قفس را که پری نیست»