دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
طوطى طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکّر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانهاى
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مُشکساى من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند...
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنى من ار جلوۀ دلربا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کى رسد؟
فهم که نعت بانوى خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قُدُس کند مدد
تا که ثناى حضرت سیدۀ نسا کند
فیض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهى کند
صورت شاهد ازل، معنى حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آیینۀ حقنما کند
مطلع نور ایزدى، مبدأ فیض سرمدى
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهى تجلى از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقا بود
بلکه سزد که دعوى «لو کشف الغطا» کند
حامل سِرّ مستمِر حافظ غیب مستتِر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى کند
عین معارف و حکم، بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بىبها کند
لیلۀ قدر اولیا، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
وحى نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصهاى از مروتش سورۀ «هل اتى» کند
دامن کبریاى او دسترس خیال، نى
پایۀ قدر او بسى پایه به زیر پا کند
لوح قدر به دست او، کلک قضا به شست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشئات «کن فکان» حکم به «ما تشا» کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سِرِّ قِدَم حدیث از آن سِتر و از آن حیا کند
نفحۀ قدس بوى او جذبۀ انس خوى او
منطق او خبر ز «لا یَنطِقُ عَن هَوى» کند
قبلۀ خلق روى او، کعبۀ عشق کوى او
چشم امید سوى او تا به که اعتنا کند
«مفتقرا» متاب رو از در او به هیچ سو
زآن که مس وجود را فضۀ او طلا کند