شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یوسف فاطمه

ای بنای حرم عدل و امان را بانی
ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی

ای تو در مکرمت و جود، نبی را مانند
ای تو در منزلت و قدر، علی را ثانی

تو اَمینُ‌اللَّهی و بر درِ بیتُ‌الشَّرَفت
هست جبریل امین را شرف دربانی

آن جمال ملکوتی که تو داری، به مَلَک،
از تماشای رُخت دست دهد حیرانی

تویی آن جلوه که تابید به موسی در طور
تو مسیحایی و داری نفسی رحمانی

تویی آن نوح، که خود روح نجاتی، هر گاه،
گیتی از سیل حوادث بشود توفانی

گردش چشم تو و گردش افلاک یکی‌ست
نکند چرخ ز فرمان تو نافرمانی..

که گمان داشت که با آن همه تشريف و جلال
یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟

آب شد شمع وجود تو و خون شد جگرت
آه از ظلمت زندان و شب ظلمانی

از هجوم غم و اندوه به تنگ آمده بود
روح قدسیِ تو در کالبد انسانی
::
جان فدایت که به يک عطف نظر زنده کنی
در دل و جان جهان عاطفۀ عرفانی

از لب لعل تو، انوار هدایت جاری‌ست
ای سحاب کرمت، در همه‌جا بارانی

ای کلامُ اللَّه ناطق که تو را می‌خوانند
شجر طیبه در معرفت قرآنی

حبس و تبعید به فتوای تو محبوب‌تر است،
از قبول ستم و سلطۀ بی‌ایمانی

بر در قاضی حاجات مناجات‌کنان
عرض حاجت بری ای سجدۀ تو طولانی

آفتابی و سفر می‌کنی از شرق به غرب
عجب از صبر تو در سایۀ سرگردانی

به پریشانی تو دجلۀ بغداد گریست
ای نصیب تو همه بی‌سر و بی‌سامانی

اهرمن گرچه بسی بهر فنایت کوشید
نشود جلوۀ انوار الهی، فانی

شاهد مکتب توحیدی و در راه هدف
بِاَبی اَنت و اُمّی که شدی قربانی
::
تا مرا رخصت پابوس تو قسمت نشود
منم و دست و گریبانِ غمی پنهانی..

«گر چه دوريم به یاد تو سخن می‌گوییم
بُعد منزل نبود در سفر روحانی»

با تولّای تو، تا گلبن طبعم گل کرد
عوض گریه کند دیده گلاب‌افشانی

به بَرَت آمده‌ام، تا ببرم فیضی از آن
جذبۀ معنوی و جاذبۀ روحانی

چه بخواهم؟ که تو خود حال مرا می‌بینی
چه بگویم؟ که تو خود درد مرا می‌دانی

نظری کن که «شفق» مُحرم کوی تو شود
ای بنای حرم عدل و امان را بانی!