ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی