آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود