به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد
به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
سرم خاک کف پای حسین است
دلم مجنون صحرای حسین است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد