اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را