ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده