من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست