گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند