بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده