به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد