چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو