در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟