فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد