او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
حدیث خاتم و انگشتری بخوان با من
روایت زحل و مشتری بخوان با من
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
علی آن صبح صادق، آن شب قدر
علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر»
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
سالها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم