پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را