میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
سالها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم