روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو