او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست