از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت