من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش