روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند