بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم