خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟