سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد