بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی