سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود