به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟