سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است