كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم