گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش