دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت