در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا