گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید