به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید