پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید