به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز